لحظه های بی تکرار

آ . . .

بعضی وقتها هست که آدم دوست داره بنویسه ، ولی می بینی حرفی برا گفتن نیست . ولی با این حال دلت ذهنت و تمام وجودت حرفه ، حرف ، حرف، حرفهای ناگفته ایکه نمیشه بیان کرد . شاید بیان کردنی نیستند ، شاید نیازی به بیان ندارند و شاید هم زبانی ، لحجه ای هنوز برای گفتنشون بوجود نیومده یعنی بوجود اومده ولی خیلی ها این ، لحجه و زبونو بلد نیستند. لحجه ی هدایت لحجه ی بوف . بوف سخنگو که شاید گوینده ی کامل این سری از لحظه هاست . شاید .

آدمی موجود عجیبی نیست . اصلا ً آدم موجود پیچیده ای نیست . بلکه به نظر من خیلی هم موجود ساده و احمقی است . دنبال درد سر . دنبال مصیبت برای خودش ، برای دیگران . ولی چرا هیشکی نمیدونه ؟ اینم از حماقتشه ؟

در بدر دنبال یکی می گرده که حرف بزنه ، دل ببنده ، اسیر بشه . با دست خودش . بعدش هم وامصیبتا ، از دستش می ده خیانت میبینه و بی وفایی .

اینجاس که ذهنو مشغول می کنه و اینجاس که کتابها و افسانه ها و غزل ها و حماسه ها و رمان ها و فیلم ها و فال های قهوه تا غزل و قورباغه خلق میشن . حتی پروانه و شمع . عزای یار و هنوز هم حماقت آدمی تکمیل نشده . تازه اینجاست که پاسداشت حماقت ها ، گرامیداشت بی وفایی ها و نارو زدن ها از زمزمه به آواز و سپس به چس نعره های چرا و نفرین و پاپوش و خط و نشان بدل می شوند .

اینجاست محشر حماقت آدمی . اینجاست نجاست خون رگهای امید به آینده و مرگ رقیب . یا مرگ یار و نیش خندی در عزای خاطره های باخته ی بی تمدید . تراژدی های احمقانه ی انسان.

خودمان را قول می زنیم که تنهایی سخت است ، تنهایی پوچی می آفریند ، باید عاشق شد باید دوست داشت ، باید عشق ورزید و باید باید باید باید . . . . . .

و یک آن خود را در انتهای خط ممتد و بن بست عشق های پوشالی و نیاز های برآورده نشده و فریاد های خاموش می بینیم بی هیچ نجات و بازگشتی . اینجاست که بیهودگی واقعــــی را می چشیم . اینجاست که سرود ها ، چس ناله هایی به نام شعر ، غزل ، ترانه ، آواز و فال های قهوه ای و آبی و زرد را بر دامن این زندگی فنا شده می پاشیم . برای تسکین و تسلی هر چه خود کرده ایم به نام دیگری و رایی سر خود علیه او که به التماس همنشین اش کرده ایم . اجیرش کرده ایم و شاید خریده ایمش برای گوش دادن ، برای شنیدن مان .

خریده ایم که بشنود ، مخالفت نکند ، طغیان نکند ، بشنود و تایید کند ، بشنود و اجرا کند و گاهی هم بشنویم و . . . . . . . .

چه بازی مسخره ای

چه دور قمر چندش آوری

و چه فلوچارت خیره کننده ای ، بدون انتها بدون ابتدا

عاشق ها شکست خورده می روند و دستانی فاتح با شور و شعف مالامال بر تن معشوق می لغزند و ندای مرا دریاب ، مرا گوش کن ها به آسمان می رود .

عشق ها ؛ این وسوسه های مملو از ریای عاشق های کور و معشوق های چرچیل صفت .

عشق ها ؛ این نیاز های تمام ناشدنی بشر برای شنید ه شدن و بیشتر شنیده شدن.

عشق ها ؛ این امید های پا بر جا و باعث پایر جایی بشـــــــــــر .

عشق ها ؛ این نفرت های پنهانی ، این افسانه های سر به مهر جادوی « زندگی » علیه انسان ساده ، انسان احمق ، انسان بدون پیچیدگی حتی به اندازه ی حیوان همنوع خود .

انسان خنجر ها ، انسان جنگ ها ، انسان آتشهای کینه و نفرت ، انسان دریدگی پرده های حقارت و التماس .

فقط برای شنیده شدن ، فقط برای دوست داشته شدن .

.....................

................................................

.................................................................

.........................................................................

.................................۸۴/۷/۱.......................................

13

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:32 ب.ظ

لحظه ها از غنی ترین و پربهاترین سرمایه هایی هستند که همیشه آدمی فرصت شکار آنها را نمی یابد. اگر این فرصتها بگذرد و از آنها استفاده نشود آدمی خسارت بزرگی را متحمل می شود. پس عاقلانه آن است که گوهر زمان را پاس بداریم تا به هنگام از دست رفتن اندوهناک نگردیم.


امیدوارم با نوشته های شیرین ببینمتون

اتوسا چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:12 ق.ظ http://atoosharafi.blogfa.com

مرسی عزیزم .
وبلاگ تو هم خیلی قشنگه.
بازم بهم سر بزنی خوش حال میشم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد